شاگرد اول دورههای آموزشی پایگاه آموزش خلبانی، جوری جای خود را در دل استادان باز کرده که بیرون از دیوارهای مجموعه نیز، مشتاق ملاقات او هستند. هنوز یک ساعتی بیشتر از تاریکی هوا نگذشته که به رسم آمریکایی ها، در خانه میزبان حاضر میشود. میزبان، از استادان تراز اول اوست. لری تایتاس از او دعوت کرده برای شام به خانه آنها بیاید.
همه چیز در نگاه اول صمیمانه و گرم و محترمانه به نظر میرسد، اما چشمهای صمد، دقایقی طولانی به پارکتهای کف سالن پذیرایی خیره مانده. چشم از پایه مبلها برمی دارد و به فرش زیر میز خیره میشود. از میز به پایه آباژور و از دنباله پرده سالن به چرم براق کفشهای آقای تایتاس.
این سر به زیری بی اندازه، تایتاس و همسرش را معذب کرده. آنها هرآنچه در توان داشتند برای آرامش و راحتی میهمان آسیایی خود تدارک دیده بودند، اما او مثل آدمی که مجبور باشد با سنگ ریزههایی در کفش، پیاده روی کند، ناآرام و درهم بود. سر میز شام، تایتاس که دیگر تا میانههای میهمانی سکوت کرده بود، کنجکاوانه از صمد پرسید که چرا این طور نگاهش را از همه چیز میدزدد و خیره به زمین مانده. صمد حالا انگار نفسی راست کرده باشد، صدایش را صاف میکند و از فرهنگ ایرانی اش میگوید. از اینکه نگاه به پوشش همسر تایتاس، با حرمت میهمانی ایرانیها تعارض دارد؛ بنابراین نمیتواند سرش را بالا بگیرد.
حالا تایتاس که معمای صمد برایش گشوده شده، از همسر خود درخواست میکند با پیراهنی بلند به میهمانی برگردد. صمد نیز انگار در جمع صمیمانهای از دوستان نزدیک خود نشسته باشد، با دلی آسوده، سر صحبت را باز میکند. غذاها که روی میز چیده میشود، یکی در میان با هر بشقاب غذایی به ایران پرتاب میشود.
برشهای گرم سیب زمینی تنوری با ورقههای پنیر چدار او را به ایام کودکی میبرد. به روزهایی که مادرش برای ساعتهای طولانی مدرسه، لقمههای سیب زمینی تنوری با کره و پنیر میپیچید و بعد سوار بر اسب، از راههای پرپیچ وخم روستای شاه بولاغی میگذشت و توی مدرسه با هم کلاسی هایش میخورد. به دسر کاراملی روی میز خیره میشود و یاد حلواهای نذری میدان سرچشمه اردبیل میافتد که صبح روز عاشورا از دستهای پدر لای آن شلوغی و جمعیت میگرفت و عجیب طعم عسل میداد.
آموزشهای مقدماتی که تمام شد، نوبت پرواز رسید. مربیها بیرحمانه تا میتوانستند برای زهرچشم هم که شده، توی آسمان تمرین اسپین میکردند. بچهها یکی یکی سوار میشدند و دقیقهای بعد همین طور که از هواپیما پایین میآمدند، هرچه خورده بودند بالا میآوردند.
اسپین، همان حرکات چرخشی خلبانها در هواست که گاه توی مانورها شکل نمایشی به خود میگیرد و گاه در دل جنگ، تکنیکی برای فرار از شلیک جنگندههای دشمن و باقی قضایاست. این بار صمد با لری تایتاس، فرمانده گردان آموزشی هم کابین شده بود. تایتاس از مقاومت و شجاعت صمد باخبر بود. روحیات او را به خوبی میشناخت و این بار عزم خود را جزم کرده بود به هر قیمتی شده، مچ این جوان جسور ایرانی را بخواباند تا ورزیدهتر شود!
حین پرواز، آن قدر اسپین زد که رنگ از صورت شاگرد و استاد پریده بود. اما صمد با تمام وجود خود را منقبض کرد و دچار تهوع نشد. تایتاس بعد از فرود، رو به همکارانش همین طور که سری تکان میداد گفت: «شش بار اسپین کردم ولی این پسر از رو نرفت که نرفت!». صمد بعد از تمرین نشسته بود میان حلقه هم دورهای هایش و داشت از خاطرات روزهای همافری میگفت. از آن زمستان عجیب و غریبی که بعد از اتمام مدرسه، پرونده اش را برد برای استخدام و همان اول کار با یک دست لباس مخصوص، به استخدام همافری درآمد.
اسپینهای امروز او را به یاد اولین روز آموزشگاه همافری انداخته بود. روزی که از چهار و نیم صبح بیدار شد و هنوز به خودش نیامده، آن قدر دور حیاط مجموعه دوانده شد که هرچه خورده بود، بالا آورد. بچهها میخندیدند و صمد با آب و تاب از شیطنت هایش میگفت. از اینکه به نیمه دوره نرسیده فهمیده بود همافری آن چیزی نیست که سالها به دنبالش بوده است، اما هر جایی قاعده خودش را داشت. نمیتوانست از نیمه راه استعفا بدهد. کنار کشیدن، هزینه داشت. دست کم سی نمره منفی میخواسته است که بیرونش کنند.
قصد داشته بعد اخراج برود دانشکده افسری نیروی زمینی برای دورههای چتربازی، اما تا آن روز یک نمره منفی هم توی کارنامه اش نداشت. پس، هر روز دست به یقه یکی از گروهبانها میشد برای کسب نمره منفی. تا آنجا که چند روزی میافتد انفرادی، اما دست نمیکشید. آزمونهای کتبی را به عمد، اشتباه پاسخ میداده و دست آخر همین که سی نمره منفی را میگیرد، عین دانش آموزی که تمام کارنامه اش را با نمرات عالی دریافت کرده، از آموزشگاه میزند بیرون! چند ماه بعد هم به استخدام دورههای خلبانی درآمده. جایی که از مدتها پیش آرزویش را داشته است.
۳۱ شهریور بود که زنگ هشدار پایگاه تبریز به صدا درآمد. جنگ آغاز شده بود. این نخستین ساعات از آن هشت سالی بود که انگار خیال تمام شدن نداشت. صمد هم جلوتر از باقی هم لباس هایش، با شتاب به طرف آشیانه میدوید. به رسم همیشه، تکنیسین پرواز به کابین نزدیک شد تا اتصالات صندلی اش را وصل کند. دست هایش عین بید میلرزید و دانههای عرق عین شبنم روی جعبه کمکهای اولیه میچکید. همه چیز عین یک خواب سهمگین ناباورانه بود، اما صمد، تمام جوانی اش را گذاشته بود تا در چنین التهاباتی، به دل آسمان بزند. لحظهای بعد، تکنیسین وحشت زده را عین جوجه عقابی خیس از کابین صمد دور کردند.
خودش کمربند صندلی اش را بست و به انتظار پاسخ برج مراقبت نشست. نه او و نه خلبان جمشید اوشال، هیچ کدام پاسخی دریافت نکردند. پس آرام آرام با هماهنگی یکدیگر روی باند پرواز تاکسی کردند. در اصطلاحات پرواز، تاکسی کردن همان حرکت آرام هواپیما روی باند برای جابه جایی است.
حالا خودشان، ناخدای اقیانوس تاریکی بودند که هیچ کس نمیدانست موج بعدی، چند پرنده دیگر را در خود خواهد بلعید. لحظاتی بعد هر دو تیک آف کرده بودند. این تازه ابتدای راه بود. پس از آن، شمار پروازهای بالازاده از ۱۳۶۵ ساعت نیز گذشت تا آنجا که «نشان فتح» به شایستگی به پیراهن خدمتش نصب شد.
شجاعت و غیرت، رد پرواز او در آسمانها بود. هیچ چیز قدر مشاهده بیگانهها بالای مرزهای ایران، پریشان احوالش نمیکرد. مثل همان ایامی که ناوبرهای آمریکایی بر فراز خلیج فارس جولان میدادند و بالازاده دست به دامان خلبان بابایی شده بود که مجوزی بدهد پرواز کند و خودش را به ناوها بکوبد، مگر این مزاحمها جل و پلاسشان را جمع کنند بروند. اما تقدیر او را تا آخرین روز جنگ برای نیروی هوایی ارتش ایران حفظ کرد تا اینکه مرداد سال ۱۳۹۹ با موج خانمان سوز کرونا، به یاران سفرکرده اش پیوست.
بدرقه خلبان بالازاده توسط آیت ا... مشکینی پیش از آغاز یکی از عملیات دفاع مقدس
کتاب «آسمان مال من بود» در سیزده فصل به روایت خاطرات سرهنگ خلبان صمدعلی بالازاده میپردازد. خاطراتی که از فرودگاه مهرآباد و سفر به آمریکا آغاز شده و در نهایت به روزهای بازنشستگی او در اردبیل ختم میشود. سرهنگ بالازاده دومین رکورددار پرواز عملیاتی در ارتفاع پست است که در سالهای دفاع مقدس در کشور با ۱۳۵۶ ساعت و ۲۰ دقیقه پرواز به یکی از فعالترین خلبانان جمهوری اسلامی ایران بدل شده است.
خاطرات بالازاده به بخش مهمی از تاریخ معاصر ایران در طول هشت سال دفاع مقدس میپردازد. بخش زیادی از خاطرات بالازاده نیز به شهید عباس بابایی باز میگردد. مستند «آسمان مال او بود» به کارگردانی موسی الرضا ابراهیم زاده نیز برگرفته از کتاب خاطرات سرهنگ بالازاده تولید شده است.
توضیح تیتر: وام گرفته از کتاب «آسمان مال من بود» به قلم ساسان ناطق درباره خاطرات سرهنگ صمد بالازاده